داستان کودک | کوه مهربان
  • کد مطالب: ۱۶۴۳۰۳
  • /
  • ۲۵ خرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۳:۵۰

داستان کودک | کوه مهربان

کوه سر سنگی‌اش را خاراند و با خودش گفت: «از صبح دل‌شوره دارم. انگار یکی دارد توی دلم رخت می‌شوید.»

لیلا خیامی- کوه سر سنگی‌اش را خاراند و با خودش گفت: «از صبح دل‌شوره دارم. انگار یکی دارد توی دلم رخت می‌شوید.»

ابر که آن بالا صدای کوه را شنیده بود، لبخندزنان گفت: «خب، باید هم دل‌شوره داشته باشی. این همه ماشین از صبح دارند از توی دلت رد می‌شوند. من اگر جای تو بودم، سرگیجه هم می‌گرفتم.»

کوه لبخندی زد و گفت: «اما من ماشین‌ها را دوست دارم. وقتی با چرخ‌ها‌شان از توی دلم رد می‌شوند، قلقلکم می‌آید. فکر نکنم دل‌شوره‌ام برای ماشین‌ها باشد!»

او شروع کرد به ناله و گفت: «خیلی دل‌شوره دارم.» کلاغ قارقاری که داشت از بالای کوه رد می‌شد و صدای کوه را شنیده بود، گفت: «باید هم دل‌شوره داشته باشی. این همه بوته و درختچه روی دلت سبز شده‌اند. حتماً ریشه‌ی آن‌ها دلت را شور می‌اندازد. باید همه را از ریشه دربیاوری!»

درخت لبخندی زد و گفت: «نه، فکر نکنم. درختچه‌ها و بوته‌های روی دلم قشنگ‌اند. سبز و بانمک‌اند اما نمک که نیستند دلم را به شور بیندازند. من کاری به کارشان ندارم.»

و باز ناله کرد و گفت: «دلم شور می‌زند!» بز کوهی که از راه رسیده بود، همان‌جور که با شاخش به سنگ‌های روی دل کوه شاخ می‌زد گفت: «کجای دلت شور می‌زند؟ بگو ببینم! نکند برای این است که من دارم روی دلت قدم می‌زنم و به سنگ‌ها شاخ می‌زنم! می‌خواهی بروم؟»

کوه خنده‌ای کرد و گفت: «نه بزکوهی‌جان! به خاطر تو نیست. راه رفتن و شاخ زدن تو برای من مشکلی درست نمی‌کند. هرچه دلت می‌خواهد راه برو و به سنگ‌ها شاخ بزن. لازم نیست جایی بروی!»

بز کوهی تا این را شنید، شاد شد و مثل بزهای کوهی شاخ محکمی به یکی از سنگ‌ها زد و پرید روی سنگی بلند و رفت. شاخ زدن بز همان و کنده شدن سنگ همان.

سنگ که کنده شد، از زیرش چیزی شروع کرد به برق زدن. ابر از آن بالا گفت: «دلت برق می‌زند!» کلاغ قارقای چرخی روی کوه زد و گفت: «یک سنگ قیمتی توی دلت پیدا شده. حتماً دلت برای همین شور می‌زده.»

همین موقع کوه‌نوردی که تازه از کوه بالا آمده بود، سنگ براق را دید و گفت: «جانمی! چه سنگی!» بعد هم به کوه گفت: «می‌توانم برش دارم؟ با پولش همه‌ی مشکلاتم حل می‌شود.»

کوه لبخندی زد و گفت: بله، برش دار. اصلا شاید اگر برش داری، بهتر شوم. کوه‌نورد با تیشه افتاد به جان کوه و کند و کند و سنگ قیمتی را بیرون کشید و با شادی رفت. حالا جای سنگ یک سوراخ بزرگ توی دل کوه بود.

کوه لبخندی زد و گفت: «خوب نشدم! هنوز دل‌شوره دارم.» هنوز حرفش تمام نشده بود که یک کبوتر چاهی آمد و توی سوراخ نشست و گفت: «اگر من اینجا زندگی کنم، عیبی ندارد؟» کوه باز گفت: «نه، عیبی ندارد!» و لبخند زد.

ابر از آن بالا نچ‌نچ‌کنان گفت: «خیلی مهربانی کوه مهربان! دلت شور همه را می‌زند. ماشین‌ها، درختچه‌ها، بزهای کوهی، کوه‌نوردها، کبوترهای چاهی و ... . مطمئنم دل‌شوره‌ات برای همین است. اگر می‌خواهی خوب شوی، فقط چند تا نفس عمیق بکش و به آسمان پر از ستاره نگاه کن و به چیزی فکر نکن!»

کوه همین کار را کرد و حالش بهتر شد، خیلی بهتر. او لبخندزنان به آسمان نگاه می‌کرد در حالی که ماشین‌ها از توی دلش رد می‌شدند، درختچه‌ها ریشه‌هایشان را توی دلش تکان می‌دادند، بزهای کوهی روی دلش می‌دویدند، کبوترهای چاهی توی سوراخ‌های دلش لانه می‌ساختند و ... .

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.